احسان جان احسان جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه سن داره
پریسای خوبمپریسای خوبم، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

قاصدکهای خوشبختی

اتشنشان من

روز 12ابان از طرف مهد کودک چشم عسلی احسان وبچه های مهد رو بردن بازدید از اداره اتشنشانی. وقتی ظهر رفتم دنبال احسان مدیر مهد بهم گفت :احسان یه خوش زبونی اونجا کرده که نگو,پرسنل اتشنشانی خیلی ازطرز صحبت کردن وسوال پرسیدن و حاضر جواب بودنش,لذت بردن . احسان توی خونه یادرحال بازی اتشنشانیه ویا پلیس بازی. قربون این پسر ماه برم من.جالب اینجاس که احسان تنها بچه ای بوده که ازمربیش خواسته با یکی اتشنشانها عکس بگیره واون پرسنل کلاهشو گذاشته سر احسان. ...
25 آبان 1392

خدایا مواظب همه بچه ها باش

روز پنجشنبه رفته بودیم خونه مامان همامهمانی ,خاله نوشین وخاله مرضیه بامهزیار هم اونجا بودن.احسان حسابی با مهزیار شیطونی کرد.امابعداز ظهر یهو بچم دل درد شدید گرفت وخلاصه مریض شدوبردیمش دکتر و2تاامپول هم زد ,شب که باباعلی اومد حسابی خودشو لوس کردویه قیافه جدی به خودش گرفت ,به باباش گفت چون دیگه 5سالم شده موقع زدن امپول گریه نکردم,اون موقع ها که گریه میکردم 5سالونیمم بود اما حالا دیگه بزرگ شدم همه حسابی خندیدیم . متاسفانه فرداشبش اجی پریسای کوچولو هم بیمار شد ودکتر گفت این یه ویروس بوده که از داداشش گرفته .حالت تهوع ودلبهم زدن پریسا همه ما,خصوصا احسان رو خیلی ناراحت کرد,حالا که این مطلب رو مینویسم هردوشون مظلوم کنار هم خوابن. خدایا ه...
25 آبان 1392

ماه محرم92

باشروع ماه محرم ,پریسا واحسان رو میبریم عزاداری مسجد محل.احسان زنجیر میزنه,یکی ,دوبار اول که رفتیم پریسا با صدای تبل وسنج میرقصید ودست میزد  ومردم رو به خنده مینداخت ,اما باتلاش بی وقفه باباش ,بلا خره سینه زدن رویاد گرفت والان باشنیدن صدای عزاداری شروع به سینه زدن میکنه. روز دوشنبه ظهر وقتی احسان رو از مهد اوردم وشروع کردم به دادن ناهارش,هی اصرار میکرد بره اب بخوره,اما طبق عادت همیشه اجازه نمیدادم ومیگفتم تا ناهارت تمام نشه از اب خبری نیست, یهو احسان بلندفریاد زد:اهان شما هم شدید دشمن که به امام حسین اب نداد وفوت شد,میخای منم فوت بشم.اینجا بود که من وباباش زدیم زیر ...
22 آبان 1392

فدای دنیای قشنگت

جمعه تولد احسان جانه واصرار داره تولدش رو بگیرم,ام بهم میگه مامان برای تولدم فقط دوستام رودعوت کن .بااینکه میدونم علتش رو اما باز ازش میپرسم چرا؟جواب میده:یادته اون سال تولدم{منظورش پارساله}همه رو دعوت کردیم  وبهشون کیک وشام دادیم برام جایزه نیاوردن ,هیچ کس برام اسباب بازی نیاورد,همه برام لباس اوردن ,منم دیگه دعوتشون نمیکنم.{پارسال همه مهمونا برای احسان لباس اوردن,بجز پسرعمه اش که یه ماشین تاکسی براش  هدیه اورد,بچه ام خیلی به همه غر زد وبعدم  وقتی میگفتمش برو از شون تشکر کن میگفت:لباس که تشکر نداره,بشون بگو برن خونهاشون وهمه کلی به دنیای شیرینش میخندیدن وجالب اینجاس که خود مهمان هاهم ازاینکه لباس اورده بودن پشیمون شدن چون فکر ...
11 آبان 1392

گل پسر

بلاخره من هم فرصتی پیدا کردم تاواسه قاصدکهام وبلاگی درست کنم.الان که تصمیم به این کار گرفتم اقا احسان پسر گلم دقیقا"11روز مونده  به تولد 5سالگیش وپریسای عزیزم یک سال ویک ماه و11روز ازتولدش میگذره.امیدوارم که مامان یا بابا فرصت کنن واز امروز به بعد خاطرات شیرین ،این شیرینک هاروبنویسیم ...
9 آبان 1392
1